ازتون عذز میخوام یبه دلیل شروع امتحانات نوبت اول پست کم تر میذارم شاید هفتگی یا هر دوهفته بازم ممنون از نظرات خوبتون امیدوارم داستانو دنبال کنید و لذت ببرید



تاريخ : دو شنبه 8 دی 1393برچسب:, | 21:16 | نویسنده : محمد | [ ]

استاد داد زد صبر کن یکدفعه به خودم اومدم شمیر رو رها کردم و با صدای بلندی به زمین افتاد

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه نمایید



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 3 دی 1393برچسب:, | 15:8 | نویسنده : محمد | [ ]

چشمامو که باز کردم خودمو زیر سقف سنگی تقریبا کهنه ای دیدم که با تار عنکبوت تزیین شده بود چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه نمایید



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 2 دی 1393برچسب:, | 14:1 | نویسنده : محمد | [ ]

گفتم صبر کن ینی چی من هنوز سوال دارم پدر و مادرم کین چرا من قدرتم بیش تر از بقیست چرا .. حرفم رو قطع کرد و گفت الان وقت سوال پرسیدن نیست

 

 

لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, | 16:23 | نویسنده : محمد | [ ]